ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چون باد
به "گرفتار رهایی" نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟ مگر میشود از خویش گریخت
"بال" تنها غم غربت به پرستو ها داد
اینکه "مردم" نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندد از یاد
عاشقی چیست به جز شادی و مهر و غم و قهر!
نه من از قهر تو غمگین نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک ان روز که آیینه شد از چشم افتاد.
"فاضل نظری"
:: بازدید از این مطلب : 916
|
امتیاز مطلب : 1215
|
تعداد امتیازدهندگان : 1007
|
مجموع امتیاز : 1007